من آمده ام
سلام آقا کوچولو امروز خاله از سرکار رفتم ئنبال بیمه ماشین دایی ابوالفضل و بعد هم نیم ساعت خونه بودم و از اونجا رفتیم جایی که فهمیدیم جامون اونجا کنار شما خالیه و تندی با دایی کریم خودمون و به شما رسوندیم ! بازار شامی بود خونتون ! مهمون هم داشتید. دایی حسن اینا اونجا بودندو چهره بابات و مامانت مثل لبو سرخ و چشماشون خسته ! ولی هردو میگفتن ! نـــــــــــــــــــــــــه ! ما خوابمون نمیاد ! خلاصه اینکه بغلت کردم و کلی از حض کردم از دیدن صورت مثل ماهت و کمی شیر دوشی کردیم و بعد بابای مهربونت زحمت کشید و من و پسرم و رسوند. راستی ببخشید زودتر نیومدم. اینو واسه مامان زهرا هم اس کردم. با بچه کوچک خاله جون واقعا تو جای شلوغ سخته رفتن. ایشالله ...